آنا آخماتووا / کد 15783
آنقدر سنگ باران شدهام که دیگر از سنگ نمیترسم، این سنگها از چالهی من برجی بلند ساختهاند، بلند در میان درختان بلند، سپاس از شما..
وی یکی از مهترین شاعران روسیه در قرن بیستم محسوب میشود و نامش در فهرست نهایی نامزدانِ جایزه نوبل ادبیات در سال ۱۹۶۵ قرار گرفت. او یکی از بنیانگذاران مکتب شعری آکمهایسم بودهاست.
بنمایههای اشعار وی را گذر زمان، خاطرات و یادبودهای گذشته، سرنوشت زن هنرمند و دشواریها و تلخیهای زیستن و نوشتن در زیر سایه استالینیسم تشکیل میدهد.
گسترهٔ شعرهای وی از تصنیفهای کوتاه تا اشعاری با ساختار پیچیده را در بر میگیرد.
سبک او که مشخصهاش ایجاز و قیود عاطفی است، بهوضوح بکر و متمایز از شاعران همدوره خود است و لحن زنانهٔ استوار، پیشگامانه و شفاف وی، فصل جدیدی در شعر روسیه را رقم زد.
سالهای آخر عمر آنا آخماتووا سرشار از فعالیت ادبی بود و او در اوج شهرت و محبوبیت بهسر میبرد. از سراسر اتحاد جماهیر شوروی، هر روز نامههای ستایشآمیز دریافت میکرد و اطراف او همیشه پر بود از شاعران جوانی که او را میستودند. مردان جوانی به گِردش حلقه زده بودند که همیشه آماده بودند تا هر کاری را برای او انجام دهند.
و از دهه پنجاه به بعد چندین بار سکته قلبی کرد و هر سال چند هفتهای در آسایشگاه یا بیمارستان بستری میشد تا آن که سرانجام در پاییز ۱۹۶۵ دچار حمله قلبی شد و دیگر هرگز سلامت خود را بهطور کامل بهدست نیاورد و در ۵ مارس ۱۹۶۶ در بیمارستان دٌمو ددوو در حوالی مسکو درگذشت.
آنقدر سنگ باران شدهام که دیگر از سنگ نمیترسم، این سنگها از چالهی من برجی بلند ساختهاند، بلند در میان درختان بلند، سپاس از شما..
قادر بود نفرت، اهانت، فقر، سوتفاهم، آزار و اذیت را تحمل کند اما نمیتوانست همدردی آمیخته با ترحم را تاب بیاورد.
چطور فراموش کنم که جوانی من چطور سرد و خاموش گذشت!
جدایی از تو هدیهای است، فراموشی تو نعمتی
اما عزیز من آیا زنی دیگر صلیبی را که من بر زمین نهادم بر دوش خواهد کشید؟
چه اندوهی، که لبانم باید طعم تو را از خاطر ببرد...
مرز محرمانهی مقدسی در عشق ورزی هست که نه جذابیت میتواند از آن عبور کند و نه حتی شهوت...
اگر تو موسیقی بودی بی وقفه به تو گوش میسپردم و اندوهم به شادی بدل میشد...
نمیدانم زندهای یا مرده و هنوز میتوان روی زمین تو را جست؟
یا غروب آفتاب که به تاریکی نشست آرام و تنها در ذهنم سوگواری کنم...
جدایی از تو هدیهای است
فراموشی تو نعمتی
اما عزیز من آیا زنی دیگر
صلیبی را که من بر زمین نهادم
بر دوش خواهد کشید؟
اکنون بالش از هر دو روی داغ است
شمع دیگری مییمیرد، کلاغ ها فریاد میکشند
آنجا بی سرانجام ، همه شب هیچ نخوابیدم
خیلی دیر است به خواب بیندیشم…
عاقبت همهی ما زیر این خاک آرام خواهیم گرفت ، ما که روی آن دمی به هم دیگر مجال آرامش ندادیم.
بهترین صورت انتقام فراموش کردن است.