حسین پناهی / کد 15127
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد، نه شمارش ستاره ها تسکینم، چرا صدایم کردی، چرا؟
کتاب ها : نامههایی به آنا ، به وقت گرینویچ ، افلاطون کنار بخاری ، سالهاست که مردهام ، ستارهها ، کابوسهای روسی ، نمیدانمها ، من و نازی ، من و نازی (۲) ، جهان زیر سیگاری من است ، نوید یک روزبلند نورانی ، نامههایی به آنا ۲ ، خروسها و ساعتها ، دو مرغابی در مه ، راه با رفیق ، چیزی شبیه زندگی ، بی بی یون ، سرودی برای مادران ، سلام خداحافظ ، نمیدانمها
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد، نه شمارش ستاره ها تسکینم، چرا صدایم کردی، چرا؟
آدم زنده به محبت نیاز دارد و مرده به فاتحه ولی ما جماعت برعکسیم، برای مرده گل میبریم و فاتحه زندگی بعضی ها را میخوانیم...
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟
گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتر است، باور کن بعضی ها تنهاترت میکنند...
لعنت به چشم ها که نوشداروی اشک را در لحظه از دل دریغ میکنند...
بر تلی از خاکستر پا بر تیغ میکشم و به فریب هر صدای دور دستمال سرخ دلم را تکان میدهم...
بی شک جهان را به عشق کسی آفریدهاند
چون من که آفریدهام از عشق، جهانی برای تو...
گفتم میروم و در مرام ما رفتن ، مردن بود و حالا سالهاست که مردهام در پشت سیم ها و سنگها!
حاجی تا صبح قرآن به سر گرفت و گناهانش بخشیده شد
اما کارگر خسته بعد از افطار خوابش برد و گناهان امسالش به گناهان سال قبلش افزوده شد
این است اعتقاد...
و همین است دیگر و دیگر همین است زندگی
و چه بی رحمانه است که همین است...
به جز حضور تو هیچ چیز این جهان بی کرانه را جدی نگرفتهام ، حتی عشق را ...
میرفتم و میرفتم و میرفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از روزی به روزی
از شهری به شهری
زیر آسمان ...
تو سکوت میکنی و فریادم را نمیشنوی
یک روز من سکوت خواهم کرد و تو آن روز برای اولین بار مفهوم دیر شدن را خواهی فهمید!
و اما تو ای مادر
هوا همان چیزیست که به دور سرت میچرخد
و هنگامی تو میخندی صاف تر میشود.
آدمیست دیگر یک روز حوصله هیچ چیز را ندارد
دوست دارد بردارد و خودش را دور بریزد.
ترس من از مردن ، دیدن دوباره آدم های این دنیاست.
چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند و اندکی سکوت...
این روز ها به جای شرافت از انسان ها، فقط شر و آفت میبینی!
میدانی بهشت کجاست؟
یه فضای چند وجب در چند وجب
بین بازوهای کسی که دوستش داری...
ماندن به پای کسی که دوستش داری
قشنگ ترین اسارت زندگی است.
کودکی ام را دوست داشتم
روز هایی که به جای دلم
سر زانوی هایم زخمی بود…
مشکل ما از جایی شروع شد
که نگاه ما به هم نگاه آدم به آدم نبود
نگاه آدم به فرصت بود.
از بچگی بهمون میگفتن : از کسی نترس و فقط از خدا بترس در حالی که باید میگفتن از همه بترس ولی از خدا نترس!
اینجا در دنیای من گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند
دیگر گوسفند نمی درند به نی چوپان دل می سپارند و گریه میکنند...
مگه اشک چقدر وزن داره؟
که با جاری شدنش، اینقدر سبک می شیم…
من اگه خدا بودم…
یه بار دیگه تموم بنده هام رو میشمردم
ببینم که یه وقت یکیشون تنها نمونده باشه…
و هوای دو نفره ها رو انقدر به رخ تک نفره ها نمی ک...
صدای پای تو که می روی، صدای پای مرگ که می آید...
دیگر چیزی را نمی شنوم…!
لنگه های چوبی درب حیاطمان گرچه کهنه اند و جیرجیر می کنند
ولی خوش به حالشان که لنگه ی هم اند…
بعضی ها خیلی فقیرند.
تنها داراییشان پول است!
پنجره را باز کن
و از این هوای مطبوع بارانی لذت ببر
خوشبختانه
باران ارث پدر هیچکس نیست.
بهترین صورت انتقام فراموش کردن است.