غسان کنفانی / نویسنده
باید در خودت، یک گوشه ای از وجودت، آدمی ساخته باشی که در روز های سخت نیازی به پناه بردن به هیچ کجا و هیچ کس نداشته باشی...
باید در خودت، یک گوشه ای از وجودت، آدمی ساخته باشی که در روز های سخت نیازی به پناه بردن به هیچ کجا و هیچ کس نداشته باشی...
مردی که محبوب بی چون و چرای مادرش باشد، همه عمر احساس یک فاتح را خواهد داشت اطمینانی که به موفقیتش دارد، موفقیت واقعی را برایش به ارمغان میآورد.
من به انزوایم افتخار نمیکردم ولی به آن وابسته بودم، تاریکی اتاق برای من مثل نور آفتاب بود...
کسی که به قدر کافی منتظر مانده تا ابد هم منتظر خواهد ماند و زمانی میرسد که دیگر نه اتفاقی ممکن است رخ بدهد و نه کسی ممکن است بیاید، همه چیز به آخر...
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان صبور، سنگین، سرگردان فرمان ایست داد...
به کسی که برایت نمینویسد
مزاحم روزهایت نمیشود
دربارهات نمیخواند
مهم ترین تاریخ های تو را حفظ نمیکند
و زندگیات را پر از کارهای شگفت انگیز ...
آیا این دیوانگی نیست که عاشق جای بخصوصی، تاریخی، روزی و یا حتی پیراهنی بشویم، فقط به این خاطر که جزیی از خاطرهی زیبایی بوده که از روانمان گذر کرد...
تو تنهایم میداری، تنها تو میتوانی به هر چیزم تبدیل کنی...
اگر او توانسته مرا فراموش کند، من هم میتوانم
میبینی، هنوز دوستش داری!
از کجا معلوم؟
هنوز میخواهی کار هایی را بکنی که او کرده...!
هزاران دشمن را میبخشم ولی کسی که قلبم را به او دادم و او بی اهمیت شمرد و ویرانش کرد را نمیتوانم...
دلم دارد میترکد، هیچ وقت این طوری نشده بودم، این قدر تلخ و بیهوده
یک چیزی را از من گرفتهاند، نمی دانم چه کسی و کجا و چرا!
از این حجم گریه که موقع نوشتن نامه تا گلویم بالا میآید دارم خفه میشوم
لبخندت را اما تصور میکنم، لبخندت را...
به خاطر آوردنت را دوست دارم، چه زیبا مرا از هم میپاشی!
بگذر شبی به خلوت این همنشین درد تا شرح آن دهم که غمت با دلم چه کرد...
روابط بین انسان ها عجیب است، منظورم این است که برای مدتی با کسی هستی، با آن ها میخوری، میخوابی، زندگی میکنی، دوستشان داری، صحبت میکنی، میگردی ...
ترک کردن جایی که میدانی هیچ تعلقی به آن جا نداری یعنی پختگی، فقط عاجز ها به ماندن اصرار میکنند.
بهترین صورت انتقام فراموش کردن است.