علیرضا روشن / کد 11127
پلک بر پلک میفشاری و میدانی آن چه تمام میشود ، تویی و نه اندوه...
کتاب ها : کتابِ نیست ، کسره ، محوِ ، تو شدن ، سُوِیدا
پلک بر پلک میفشاری و میدانی آن چه تمام میشود ، تویی و نه اندوه...
برق رفته است ، کبريت میکشم و شمع را روشن میکنم
مبل و صندلی هستند ، ميز و ديوار و چيز های ديگر هم
از تو اما فقط يک جای خالی مانده است
جای خالی ...
اندوهگین نباش سرزمین من
در شکاف زخم های تو بذر گل کاشتهام ، تو روزی سراسر گلستان خواهی شد.
به هر چه نمیخواستم رسیدم ، جز تو که میخواستمت...
از لیوان ها به لیوان شکسته فکر میکنی
از آدم ها به کسی که از دست داده ای ، به کسی که به دست نیاورده ای
همیشه چیزی که نیست بهتر است...
مادرت تو را میبیند ، خواهرت، پدرت، مردم غریبه ، هزار نفر تو را میبینند همه تو را میبینند
آن وقت من که دوستت دارم ، من که از همه بیشتر دوستت دار...
من و یارم هیچگاه هم دیگر را نخواهیم دید
او به باد پاییزی میماند و من به برگی خشک
او باد است ، میآید و من برگم ، میروم!
در شعرهای من ممكن است
ماه راه شود و كوه، دريا
اما درد كماكان همان است كه بود...
خودم را دوست میدارم، همه جا همراهم بوده است
همه جا، یکبار هم نگفت حاضر نیستم با تو بیایم
آمد و هیچ نگفت، حرف نزد
گفتم و او شنید، رنجش دادم و تح...
دلتنگی خیابان شلوغیست
که تو در میانش ایستاده باشی
ببینی می آیند
ببینی می روند
و تو همچنان ایستاده باشی…
منم
درختی که برگهایش را ریخت
تا تو
ماه را از میان شاخههایش تماشا کنی…
تشنگی به آب پیوندمان می دهد
انتظار به تو...
زیبایی تو
مانند ماه است
برای دیدنت
باید شب را زنده داشت.
میخواهم نباشم
مثل تو
که نیستی...
باید خودم را ببرم خانه
باید ببرم صورتش را بشویم
ببرم دراز بکشد، دلداریاش بدهم
که فکر نکند، بگویم که میگذرد
باید خودم را ببرم بخوابد
من خسته ...
صبر
انتخاب نیست
اجبار است ...
خستگی را
آغوش تو در میکند
وقتی نیستی
عجالتاً چای میخوریم
چه کنیم…
گم شد
هر که
به دنبال تو گشت ...
از هر گلوله
یک پرنده کشته می شود
هزار پرنده
پرواز می کنند...
تو نور چراغ خاموشی
کلیدِ برق را اگر فشار میدهم
برای دیدن توست
نه برای اثباتت
من دلتنگم ...
می خواهم به حرف هایت گوش کنم
لب هایت نمی گذارد ...
وقتی می گویند نیست،
کاغذ را گفته باشند یا برق را
فرقی ندارد
من یاد تو می افتم ...
فصل عوض می شود
جای آلو را
خرمالو می گیرد
جای دلتنگی را
دلتنگی
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…