فروغ فرخزاد / کد 15959
چه دنیای عجیبی است، من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من، با خودم بودن من باعث میشود که همه دربارهام کنجکاو بشوند...
چه دنیای عجیبی است، من اصلا کاری به کار هیچکس ندارم و همین بی آزار بودن من، با خودم بودن من باعث میشود که همه دربارهام کنجکاو بشوند...
اگر عشق، عشق باشد، زمان حرف احمقانهایست!
هر چه دادم به او حلالش باد، غیر از آن دل که مفت بخشیدم...
هیچ چیز راحتم نمیکند، نه دریا، نه آفتاب، نه درخت ها، نه آدم ها، نه فیلم ها، نه لباس هایی که تازه خریدهام، نمیدانم چه کار کنم، بروم و سرم را به د...
و خوشبختی مفهومی ندارد، من برای این نمیروم که خوشبخت شوم میروم خودم را فراموش کنم و تو را فراموش کنم و گذشته را فراموش کنم، اما میدانم که هیچ وق...
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟
قربان مردمک های بی قرار چشمهایت بروم، قربان غم و شادیات بروم، تو چه هستی که جز با تو آرام نمیگیرم حتی جای پایی از تو در خاک برای من کافیست...
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که میرسد از راه
با نیازی که رنگ میگیرد
در تن شاخه های خشک و سیاه...
اگر باد هم خاکم را ببرد و هیچ شوم، باز هم دوستت دارم...
مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد، همین است که هست!
چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان صبور، سنگین، سرگردان فرمان ایست داد...
در ظاهر روی پاهایم ایستادهام گاهی میخندم و گاهی گریه میکنم، اما حقیقت این است که خسته هستم میخواهم فرار کنم میخواهم بروم و ناپدید شوم...
بیا دنیا نمیارزد به این پرهیز و این دوری...
مرو، بگذار در این واپسین دم، ز دیدارت دلم سیراب گردد...
اما همین کافی بود، همین که میدانستم که تنم درد تنت را دارد نه میل تنت را...
گاهی اوقات از خودم میپرسم که برای چه زندهام؟
زندگی وقتی خالی از عشق و نوازش بود، وقتی چشم های مردی با محبتی سرشار، پیوسته نگران انسان نبود، وقتی...
من از تو می مردم، اما تو زندگانی من بودی!
دلم دارد میترکد، هیچ وقت این طوری نشده بودم، این قدر تلخ و بیهوده
یک چیزی را از من گرفتهاند، نمی دانم چه کسی و کجا و چرا!
اما من آن شکوفهی اندوهم، کز شاخه های یاد تو میروم...
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم
نه درودی، نه پیامی نه نشانی
ره خود گیرم و ره بر تو گشایم
ز آن که دیگر نه تو آنی، تو نه آنی...
هیچ چیز راحتم نمیکند نه دریا، نه آفتاب، نه درخت ها، نه آدم ها، نه فیلم ها، نه لباس هایی که تازه خریدهام
نمیدانم چه کار کنم بروم و سرم را به درخت...
دلم میخواهد چشم هایم را روی هم بگذارم و وقتی بازشان میکنم پهلوی تو باشم
دلم میخواهد ببوسمت ، آنقدر ببوسمت که تشنگیام تمام شود...
در ظاهر روی پاهایم ایستادهام ، گاهی میخندم و گاهی گریه میکنم
اما حقیقت این است که خسته هستم ، میخواهم فرار کنم
میخواهم بروم و ناپدید شوم...
رفته است و مهرش از دلم نمیرود ، ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست!
میان این همه آدم های جور واجور آنقدر احساس تنهایی میکنم که گاهی گلویم میخواهد از بغض پاره شود...
کرکسان که به شکم بارگی عادت کردند ، گرگ ها نیز به خونخوارگی عادت کردند...
نه آرامشت را به چشمی وابسته کن نه گرمای دستت را به دستی دلخوش کن
چشم ها بسته میشوند و دست ها مشت و تو میمانی و یک دنیا تنهایی...
کافیست که صدایم کنی ، بگویی فروغ و من به دنیا بیایم
و درخت ها ، آفتاب و گنجشک ها با من به دنیا بیایند...
دلم میخواهد آنقدر کوچک شوم که به قدر یک پرنده باشم ، آن وقت پر بزنم و بیایم پیش تو...
ما هر چه را که باید از دست داده باشیم ، از دست دادهایم
ما بی چراغ به راه افتادهایم...
چقدر میتوانم بیدار شوم و ببینم که پهلویم نیستی و زندگیام یخ کرده و منجمد است،
چقدر؟ تا کی ؟ تا کجا؟
نمیدانم چرا تحمل جمعیت را ندارم ، چرا تحمل زندگی فامیلی را ندارم ، تا دور هستم دلم میخواهد نزدیک باشم و نزدیک که میشوم میبینم اصلا استعدادش را ...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…