فرانتس کافکا / کد 16427
از خودم شرمنده شدم وقتی فهمیدم زندگی یک جشن بالماسکه بود در حالی که من با چهرهی واقعیام در آن شرکت کرده بودم!
رمان ها : محاکمه (Der Process۱۹۲۵) ، قصر (Das Schloss ۱۹۲۶) ، آمریکا (Amerika or Der Verschollene ۱۹۲۷)
کتاب ها : گروه محکومین ، مسخ و مجموعهٔ داستانها (بیش از 30 داستان) ، نامه به پدر ، جلوی قانون ، دفتر یادداشتهای روزانه
از خودم شرمنده شدم وقتی فهمیدم زندگی یک جشن بالماسکه بود در حالی که من با چهرهی واقعیام در آن شرکت کرده بودم!
نیاز به خبردار بودن از حال تو دل مشغولی من است، تنها از راه نامههای توست که قادر شدهام حتی بی اهمیت ترین کارهای روزانهام را انجام بدهم!
آه چقدر امید، دریا دریا امید، ولی نه برای ما...
دانسته و به اختیار، تنهاست، نمیتواند در کشیدن بار سنگین وجود با کسی سهیم شود، یکه و تنها میرود...
چرا میکوشیم آدم ها را تغییر دهیم این درست نیست، آدم باید یا دیگران را همانطور که هستند بپذیرد یا همانطور که هستند به حال خودشان بگذارند!
من نمیتوانم به تو بفهمانم، نمیتوانم به کسی بفهمانم که در من چه میگذرد، من حتی نمیتوانم آن را برای خودم توضیح دهم!
دوستانم چشم های فوق العادهای دارند، درخشش چشم های آن ها تنها روشنی سیاه چال زندگی من است...
اگر تناسخ ارواح وجود دارد من هنوز در مرحلهی اول هم نیستم، زندگی من درنگ و تردیدی پیش از به دنیا آمدن است.
اگر غمگین مقابل تو بایستم و از غمم برایت بگویم تو چه میفهمی، همچنان که وقتی برای تو از جهنم میگویند آیا تو گرما و دردناک بودن آن را درک خواهی کرد...
عزیز من هر چه باداباد، ما به دوست داشتن همدیگر ادامه میدهیم، مگر نه؟
من با تو سرچشمهای از زندگی را بازیافتهام که گمش کرده بودم، شاید آدمی برای این که خودش باشد به بودن کسی نیاز دارد...
انگار تمام آن چه دوست داشتهام از من دزدیدهاند
و حتی اگر تمام آن را به من بازگردانند، کافی نخواهد بود...
دینی که با آن بزرگ شدی هویت تو نیست حتی نظر تو هم نیست، مگر این که دربارهاش عمیقا فکر کرده باشی!
آدم هر چه بیشتر پشت در معطل کند، بیگانه تر میشود...
نمیتوانم با کسی دوستی برقرار کنم، تحمل یک رابطه دوستانه را ندارم، وقتی گروهی از آدم ها را میبینم که شادمانه دور هم جمع شدهاند در عمق سرشار از حی...
میل به مرگ یکی از اولین نشانه های فهمیدن است برای کسی که میفهمد، این زندگی تحمل ناپذیر و دست نیافتنی به نظر میرسد و او دیگر از آرزوی مرگ شرم نمی...
تا مدت ها اشتباه تو این بود که اغلب به آن چه بین ما ناگفته مانده بود اشاره میکردی، آن چه کم بود حرف نبود باور بود...
شما آنجا باختید که صداقت داشتید، با کسانی که سیاست داشتند!
من معمولا مشکلاتم را این گونه حل میکنم، اجازه میدهم تا مرا در خود فرو کشند و با خود غرقام کند.
تقریبا از همه چیز به کلی کناره گرفتهام و بیشتر و بیشتر به تنهایی اکتفا کردهام...
هرگز اینگونه بیرحمانه ساکت نبودهام، خالی چون صدفی آرام بر ساحل، آماده برای خرد شدن زیر پا...
دینی که با آن بزرگ شدی هویت تو نیست، حتی نظر تو هم نیست، مگر این که دربارهاش عمیقا فکر کرده باشی.
خوب نیستم، با تلاشی که الان میکنم که به زندگی بچسبم میتوانستم اهرام مصر را بسازم...
مردم معمولا فقط ادای خوشحالی را در میآورند و گوششان را از پنبهی خوشی پر میکنند
مثلا من، من تظاهر به شادی میکنم تا بتوانم در پس آن محو شوم، خند...
انگار تمام آن چه دوست داشتهام از من دزدیدهاند
و حتی اگر تمام آن را به من بازگردانند، کافی نخواهد بود...
شما نمیدانید چه قدرتی در سکوت نهفته است
پرخاش معمولا چیزی جز تظاهر نیست!
شما نمیدانید چه قدرتی در سکوت نهفته است ، پرخاش معمولا چیزی جز تظاهر نیست!
از زندگی با مردم ، از حرف زدن عاجزم ، کاملا در خود فرو رفته ام ، به خودم فکر میکنم
چیزی ندارم به کسی بگویم ، هرگز ، به هیچ کس...
اگر میلیون ها نفر دوستت داشتند ، من یکی از آن ها بودم
اگر یک نفر دوستت داشت ، من او بودم
و اگر هیچکس دوستت نداشت ، من مرده ام...
بعضی وقت ها میپذیرم که برای هیچ رابطهای مناسب نیستم!
خودم را تا حد بی عاطفگی محض از همه کنار کشیدهام...
اشتیاق من نسبت به تو همچون اشکی که فرو نمیریزد ، به سینه ام فشار میآورد...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…