گوستاو فلوبر / کد 15625
امیدی داشت، که نمیدانست به چیست...
از نویسندگان تأثیرگذار قرن نوزدهم فرانسه بود که اغلب جزو بزرگترین رمان نویسان ادبیات غرب شمرده میشود. نوع نگارش واقعگرایانهٔ فلوبر، ادبیات بسیار غنی و تحلیلهای روانشناختی عمیق او از جمله خصوصیات آثار وی است که الهامبخش نویسندگانی چون گی دو موپاسان، امیل زولا و آلفونس دوده بودهاست. او خود تأثیرگرفته از سبک و موضوعات بالزاک، نویسندهٔ دیگر قرن نوزدهم است؛ بهطوریکه دو رمان بسیار مشهور وی، مادام بواری و تربیت احساسات، به ترتیب از زن سی ساله و زنبق درهٔ بالزاک الهام میگیرند.
آثار فلوبر به دلیل ریزبینی و دقت فراوان در انتخاب کلمات، آرایههای ادبی، و بهطور کلی زیباییشناسی ادبی، در ادبیات زبان فرانسوی کاملاً منحصربهفرد میباشد. کمالگرایی وی به اندازهای بود که هفتهها به نوشتن یک صفحه وقت سپری مینمود، و به همین دلیل، در طول سالیان نویسندگی خود تعداد کمی اثر از خود بر جای گذاشت. او پس از نوشتن، آثار را با صدای بسیار بلند در اتاق کار خود، که آن را فریادگاه مینامید، میخواند تا وزن، سجع و تأثیر واژگان و جملات را بسنجد. او بسیاری از شهرت خود را مدیون نوشتن نخستین رمانش مادام بوآری در سال ۱۸۵۷ است. فلوبر فرزند یک جراح تجربی بود، کسی که در رمان مادام بواری نقشی کلیدی دارد.
مدتی پیش از انتشار مادام بوآری، فلوبر رابطهای عاشقانه با شاعری به نام لوئیس کولت برقرار میکند. او را نخستین بار در سال ۱۸۴۶ ملاقات کرد و در طول هشت سال نامههای بسیاری بین این دو مبادله شد.
فلوبر هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نیز از خود بجا نگذاشت. در نامهای مورخ ۱۱ دسامبر ۱۸۵۲به کولت، خود را آشکارا فردی تولدستیز خطاب میکند، از اینرو که نمیخواهد “رنجوری و خفتِ زیستن را به کسی تحمیل کند.”
او در نامههای بجا مانده و گزارشات سفرِ خود به رابطهی جنسی آزادانه با افرادِ تنفروش اشاره میکند و حتی در یکی از سفرهای خود، مشکوک به نوعی زخم تناسلی بدون درد حاصله از فاحشهای ترک یا فردی مارونی در لبنان میشود.
همچنین در یکی از نامههای بجا مانده از خود به روابط با مردان تنفروش در مصر و بیروت اشاره میکند و در نامه به دوستی شخص موردنظر را “جوانی آبلهرو و ناقلا که عمامهای سفید به سر دارد توصیف میکند.”
فلوبر خود را شخصی وفادار و علاقهمند به آرای اسپینوزا و مرامِ اسپینوزیسم میدانست و همچنین معتقد به مسلکِ همهخدایی بود.
امیدی داشت، که نمیدانست به چیست...
میخواهم چیزی بسیار پر مدعا برایت بگویم: هیچکس مرا نمیفهمد...
شما من را فراموش میکنید، مثل ابری که گذشتهام...
اگر در عشق آزادی نباشد، پس در کجا خواهد بود؟
دیگر زندگی را چندان آسان نمیبینم، حساسیت های من به جای آن که کم تر شود مدام بیش تر میشود هر چیز بی ارزش و ناچیزی آزارم میدهد...
حس کردن بیش از حد، یک ضعف است...
اگر سعی کنی مورد پسند واقع شوی، تحقیر میشوی!
دوستانم یکی پس از دیگری ترکم میکنند، ازدواج میکنند، میروند، تغییر میکنند
به زحمت یک دیگر را میشناسیم و چیزی برای گفتن به همدیگر مییابیم...
آزاد ساختن مردمی که هنوز در درون خود برده هستند، نتیجهای جز توحش و آشوب ندارد!
حتی تصور این که من کس دیگری را به دنیا بیاورم برایم وحشتناک است، اگر پدر میشدم خودم را نفرین کرده و هیچگاه نمیبخشودم، من ترجیح میدهم بمیرم تا ای...
انسان اندوهش را فراموش نمیکند، بلکه خود را وادار میکند آن را تاب بیاورد.
آه اگر میتوانستم به سرزمینی بگریزم که در آن لباس نظامی به چشم نخورد، که صدای طبل جنگ به گوش نرسد، که سخن از کشتار به میان نیاید، کاش میتوانستم...
حس کردن بیش از حد ، یک ضعف است.
چه چیزی بهتر از این که شب در حالی که باد به شیشه ها میکوبد و چراغ هم روشن است
آدم کنار آتش بنشیند و کتابی بخواند...
با همه سرخوردگی هایی که در زندگی هست خیلی لذت بخش است که آدم بتواند فکرش را روی شخصیت هایی والا ، احساس هایی پاک و چشم اندازهای پر از خوشبختی متمرک...
آینده نگرانمان میکند ، گذشته ما را رها نمیکند و به همین خاطر سر از حال در نمیآوریم...
باید خندید و گریست ، عشق ورزید ، کار کرد ، لذت برد و رنج کشید ، این به نظر من هستی حقیقی انسان است.
تو را دوست دارم آن سان که هرگز کسی را دوست نداشته ام و دوست نخواهم داشت
تو یگانه هستی و خواهی ماند بی هیچ قیاسی با دیگری...
بهترین صورت انتقام فراموش کردن است.