محمود درویش / کد 16602
آن پاسخهای بیرحمانه را به یاد بیاور، به یاد بیاور تا دلتنگ نشوی...
آن پاسخهای بیرحمانه را به یاد بیاور، به یاد بیاور تا دلتنگ نشوی...
عاشقی بد اقبالم، نه میتوانم به سویت بیایم و نه میتوانم به خودم برگردم، دلم بر من شوریده است...
تمام راهها به تو ختم میشوند، حتی آنهایی که برای فراموشیات طی کردهام...
من نمیتوانم تو را فراموش کنم، نه به این دلیل که حافظهای قوی دارم بلکه به این دلیل که قلبی دارم که هرگز کسانی را که یک بار در آن ساکن شدهاند انکا...
آه از وطنی که در تنی است...
سلاحی برای کشتن به همراه داری؟
دلتنگی دارم، مرا میکشد...
سلام بر آنهایی که فراموش شدهاند، اما هرگز نتوانستهاند فراموش کنند...
من از چشمان زیادی گذر کردم، اما فقط غرق چشمان تو شدم!
چه اشکالی دارد اگر بحث را ببازم و خندهاش را به دست آورم؟
ما به یکباره بزرگ شدیم، انگار آهسته بزرگ شدن بر ما حرام بود!
و در راه یافتن زندگی، یادت نرود که زندگی کنی!
دیگر در قلبم جایی برای زخم جدیدی نیست!
نمیخواهم با چشمان خودم سقوط هر آن چه بر دفتر و دیوار و هوا نوشتم را ببینم،
نمیخواهم بیش از این فرو ریختن...
چرا مثل ما دلتنگ نمیشوند، مگر شهرشان شب ندارد...
همین مجازات تو را بس که من دیگر تو را آن طور که میدیدم، نمیبینم...
دلتنگی آن است که جسمت نتواند به آن جایی برود که جانت به آن جا میرود...
بعضی از حرف ها خلق شدهاند که فقط یک بار و فقط به یک نفر زده شوند، بعد از آن هیچ معنایی ندارند...
به زن سخت نگیرید، مگر به هنگام در آغوش کشیدنش...
برایم غریبه بمان، که هر که دل به او بستم اهل رفتن شد...
میخواستم به تو بگویم که جز تو از همه نا امید گشتهام و میترسم از همه
اما پیش از آن که به تو بگویم تو نیز نا امیدم کردی...
سلام بر آن هایی که فراموش شدهاند، اما هرگز نتوانستهاند فراموش کنند...
همین مجازات تو را بس، که من دیگر تو را آن طور که میدیدم، نمیبینم...
آرزو میکنم عاشق کسی شوم که هر چه بینمان اتفاق افتاد هرگز غم و اندوه من را ناچیز نشمرد...
مکان ها هیچ ارزشی ندارند، وقتی که از وجود کسانی که دوستشان داریم خالی اند...
در مورد بعد، بعد از تو هیچکس را دوست نخواهم داشت
و در مورد قبل تو، من اساسا عشق را بدون تو نمیشناختم...
کسانی هستند که عشق را زندگی میدانند و کسانی هستند که آن را دروغ میبینند، هر دوی آن ها حقیقت دارند اولی روح خود را ملاقات کرد و دومی آن را از دست ...
هیچ چیزی شبیه چیز دیگری نیست و هیچ کسی جای خالی کسی دیگر را جبران نمیکند، چیز هایی را که داریم اگر گم شوند جایگزینی ندارند...
با آغوش باز سکوت را بپذیر، آدم ها را جدی نگیر، زندگی را سربار خودت نکن، در احساست مبالغه نکن و بر خلاف میلت برای خشنودی کسی نکوش...
از خیابانی پهن میگذرم سمت دیوار زندان قدیمیام و میگویم: سلام بر تو معلم اول من در دانش آزادی...
ای آزادی پرندگان هیچگاه در قفس لانه نمیسازند، میدانی چرا؟
زیرا که نمیخواهند اسارت را برای جوجه های خویش به میراث بگذارند...
فردایم را ببر و دیروز را بده و باهم تنهایمان بگذار
هیچ چیز بعد از تو نه میرود و نه میآید...
چگونه میشود به شاخهی شکسته فهماند که باد عذر خواهی کرده است...
شاید برای تو چیز مهمی نبود، اما قلب من بود...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…