مهدی اخوان ثالث / کد 15947
ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم، هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده، عمر آینه بهشت، اما آه پیش از شب و روز تیر و دی کو...
کتاب ها : ارغنون (۱۳۳۰) ، زمستان (۱۳۳۵) ، آخر شاهنامه (۱۳۳۸) ، از این اوستا (۱۳۴۴) ، منظومه (۱۳۴۵) ، پاییز در زندان (۱۳۴۸) ، عاشقانهها و کبود (۱۳۴۸) ، بهترین امید (۱۳۴۸) ، زندگی میگوید: اما باز باید زیست… (۱۳۵۷) ، در حیاط کوچک پاییز در زندان (۱۳۵۵) ، دوزخ اما سرد (۱۳۵۷) ، ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم (۱۳۶۸)
ما چون دو دریچه روبروی هم آگاه ز هر بگو مگوی هم، هر روز سلام و پرسش و خنده هر روز قرار روز آینده، عمر آینه بهشت، اما آه پیش از شب و روز تیر و دی کو...
دردم در این است که من بی تو، دگر از جهان دورم و بی خویشتنم!
چمدان بستهام، از هر چه منم دل بکنم...
تو با او رفتی و رفت آنچه با من نور و شادی بود، کنون من در پناه بادهام غم در پناه من...
کیستم، یک تکه تنهایی...
ابرهای همه عالم، شب و روز در دلم میگریند...
ابرهایی که چون من، تنها
ابر تصویرند، ابر سایه و رنگند
چشمشان دارد دریغ از گریه هم حتی
گرچه میدانم چو من غمگین و دلتنگند...
هیچ وقت دیوانه وار عاشق کسی نشو
سعی کن عاقلانه دوستش داشته باشی
تا اگر نامردانه رهایت کرد ، تو ناعادلانه ویران نشوی...
به دیدارم بیا هر شب ، در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند دلم تنگ است
بیا ای روشن ، ای روشن تر از لبخند ، شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
دل...
زمستان گر بپوشد شهر را ، در سایه های تیره و سردش
بهار اینجاست در دل های ما ، آواز های ما...
هی فلانی زندگی شاید همین باشد
یک فریب ساده و کوچک آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را جز برای او و جز با او نمیخواهی
من گمانم زندگی باید همین باشد.
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! دل
ای نخورده مست
لحظه دیدار نزدیک است...
با تو دیشب تا کجا رفتم
تا خدا و آن سوی صحرای خدا رفتم
من نمیگویم ملایک بال در بالم شنا کردند
من نمیگویم که باران طلا آمد
با تو لیک ای...
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که...
چنان تنهای تنهایم، که حتی نیستم با خود
نمیدانم که عمری را چگونه زیستم با خود...
----------------------
چنان تنهای تنهایم، که حتی نیستم با خ...
من اینجا بس دلم تنگ است
و هر سازی که می بینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است؟
عشقها میمیرند رنگها رنگ دگر میگیرند
و فقط خاطرههاست که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا میمانند...
گفته بودم بعد ازین باید فراموشش کنم
دیدمش وز یاد بردم گفته های خویش را
دیدم و آمد به یادم دردمندی های دل
گرچه غافل بود آن مه مبتلای خویش را...
عشقها میمیرند رنگها رنگ دگر میگیرند
و فقط خاطرههاست که چه شیرین و چه تلخ
دست ناخورده به جا میمانند...
آمدم یاد تو از دل به برونی فکنم،
دل برون گشت
ولی یاد تو با ماست هنوز!
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم ...
تو چه دانی که پس هر نگاه ساده من
چه جنونی
چه نیازی
چه غمیست...
به چه کسی باید گفت :
با تو انسانم و خوشبخت ترین…
ای کاش میشد بدانیم
ناگه غروب کدامین ستاره
ژرفای شب را چنین بیش کرده ست؟
من اهل دوست داشتنم
تو اهل کجایی؟
نه از رومم، نه از زنگم
همان بیرنگ بیـرنگم …
بیا بگشای
در بگشای
دلتنگم ...
شبان آهسته می گریم
که شاید کم شود دردم
تحمل می رود اما
شب غم سر نمی آید …!
امشب اندوه تو بیش از همه شب شد یارم
وای از این حال پریشان که من امشب دارم…
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…