ناظم حکمت / کد 15904
صدای ترانه ای غمگین در رادیو شنیده می شود، و من به چیزی غیر تو فکر نمیکنم، زنده ماندن در روزهایی که این قدر از تو دور افتادهام کار آسانی نیست...
از برجستهترین شاعران و نمایشنامهنویسان کمونیست ترکیه بود.
وی در شهر سالونیکا دومین شهر بزرگ یونان امروزی که در آن زمان جزو امپراتوری عثمانی بود، به دنیا آمد.
او دارای تباری لهستانی-گرجی-فرانسوی بود.
او از سن ۱۴ سالگی به سرودن شعر پرداخت. او در سن ۱۹ سالگی در سفری که به شوروی داشت، از نزدیک با نسل جدید هنرمندان انقلابی آشنا شد و جسارتی بیشتر را در ایجاد تحول در شکل و محتوای شعر ترکیه یافت.
ناظم همواره از شاعرانی بود که فعالیت هنریاش را محدود نمیکرد. او با انتشار اشعار و مقالههای خود در میان جوانان محبوبیّت ویژهای داشت.
در سال ۱۹۲۰، مصطفی کمال پاشا قوایی را تشکیل داد و در صدد نجات میهن از دست بیگانگان برآمد.
ناظم حکمت شاعر آزادی سرزمین ترکیه در ژوئن ۱۹۶۳ در اثر حمله قلبی در مسکو جان سپرد و در گورستان نووودویچی به خاک سپرده شد.
صدای ترانه ای غمگین در رادیو شنیده می شود، و من به چیزی غیر تو فکر نمیکنم، زنده ماندن در روزهایی که این قدر از تو دور افتادهام کار آسانی نیست...
عزیزم، به شهر من بیا، همین فردا راهی شو بیا، رها کن همه چیز را، بگو یکی منتظرم هست، بیا...
محبوب من، دل بستن به تو مثل شادمانی نفس کشیدن است در یک درختزار پوشیده از برف!
اینجا، اینجا که مملو از حسرت بود و درد تو کجا بودی؟
ما را شکست خورده، ما را با اشکهایمان رها کردند و رفتند و از آن روز بود که ما بخشیدن را از یاد بردیم...
شادی کوچکی میخواهم، آنقدر کوچک که کسی نخواهد آن را از من بگیرد!
عشق نه در نگاه اول بلکه عشق در آخرین نگاه است، زمانی که میخواهد از تو جدا شود آن گونه که به تو مینگرد به همان اندازه دوستت داشته است...
تو همه چیز منی و اگر از این همه چیز حتی ذره ای کم شود، من خالی میشوم، من تهی میشوم...
آدم ها بالاخره یک روزی یک جایی در یک لحظه تمام میشوند
نه که بمیرند نه، جوهر احساسشان تمام میشود...
به خاطر آوردنت را دوست دارم، چه زیبا مرا از هم میپاشی!
خیلی دلم میخواست که حالا کنارم باشی، اما نیستی، تو آنجایی و آنجا نمیداند که چقدر خوشبخت است...
حسی که گفتم شاید با کمی قدم زدن بگذرد، مرا وسط خیابان به گریه انداخت...
و ما زمستان دیگری را سپری خواهیم کرد
با عصیان بزرگی که درونمان است
و تنها چیزی که گرممان میدارد
آتش مقدس امیدواری است...
هرگاه زنی با تلالوی زیبا و سرمستی اش ، با خنده هایش بتواند عقل از سرتان بیرون کند
اگر چشم هایش راز چشم های تان را بخواند ، اگر بتواند اندوه ...
تنهایی چیز های زیادی به انسان میآموزد ، اما تو نرو بگذار من نادان بمانم...
آدم ها بالاخره یک روزی یک جایی در یک لحظه تمام میشوند ، نه که بمیرند نه ، جوهر احساسشان تمام میشود...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…