نزار قبانی / کد 16575
او زنی بود که برای فراموش شدن خلق نشده، یک جور زنی است که اگر آزارش دادی و رهایش کردی دیگر شبیهش را پیدا نمیکنی، آن وقت تا آخر عمرت تکه تکه از وجو...
او زنی بود که برای فراموش شدن خلق نشده، یک جور زنی است که اگر آزارش دادی و رهایش کردی دیگر شبیهش را پیدا نمیکنی، آن وقت تا آخر عمرت تکه تکه از وجو...
اگر دوری تو را عاشق نکند پس تو واقعا عاشق نبودی، چون عشق به نزذیکی معشوق نیست، عشق آن است که هرگاه از دیدگانمان غایب شوند اشتیاقشان در دل ما زنده ش...
عشق وابسته یک چیز است : توجه، پس اگر کسی گفت دوستت دارم ولی توجهای به تو نکرد، بدان که دوستت ندارد...
از حیرانی و سکوتم غمگین نشو و گمان نبر که میان من و تو چیزی عوض شده، آن گاه که نمیگویم دوستت دارم یعنی دوستترت دارم!
هر کس به اندازهای که دوستت دارد تو را میبیند، تلاش بیهوده نکن...
اگر سخن، میان من و تو پایان یافت و راههای وصال قطع شدند و جدا و غریبه گشتیم، از نو با من آشنا شو...
چرا تو؟
تنها تو؟
چرا تنها تو از میان آدمیان هندسهی حیات مرا در هم میریزی؟
پا برهنه به جهان کوچکم وارد میشوی، در را میبندی و من اعتراضی نمیک...
آن قدر دوستت دارم که خودم هم نمیدانم چقدر دوستت دارم، هر بار که میپرسی چقدر، با خودم فکر میکنم دریا چقدر حساب موجهایش را دارد!
تو به تمام سلولهایم وارد شدهای!
هرگاه زنی به تو پناه آورد برای او بمیر، چرا که یک زن هرگز به مردی پناه نمیآورد جز این که نزد او بزرگ ترین مردان باشد!
من هیچ وقت احساس ناتوانی نمیکنم، مگر وقتی که دلتنگ تو میشوم...
بگو دوستم میداری، تا زیباتر شوم...
اگر سخن میان من و تو پایان یافت و راه های وصال قطع شدند و جدا و غریبه گشتیم، از نو با من آشنا شو...
تو آخرین وطنی که در آن زاده شدم، و در آن دفن خواهم شد...
چه فایده ای دارد نگران من باشی ولی از من دفاع نکنی؟
خیلی دوستم داشته باشی، اما من را نفهمی؟
جای خالیام را حس کنی، اما سراغم را نگیری؟
چه فایده...
اگر روزی از تو درباره من پرسیدند زیاد فکر نکن، مغرور به ایشان بگو: دوستم دارد، بسیار دوستم دارد...
بعد از غیبتی میآیند، احساساتمان را در هم میریزند و سپس میروند...
هر آن چه در قلب می گذرد را نمیتوان گفت برای همین خدا آه، اشک، خواب طولانی، لبخند سرد و لرزش دستان را خلق کرد...
عمق عشق امروز تو، عمق زخم فردای توست...
آن هنگام که خواهان عشقاند زیباترین واژه ها را میآورند، برای نفوذ در قلب ها
و آنگاه که میخواهند بروند بی کمترین بهانه ها هستند، برای شکستن دل ها...
هر بار که میبوسمت بعد از فراق طولانی، احساس میکنم نامهی شتاب زدهی عاشقانه ای را در صندوق پستی قرمز رنگی میاندازم...
چشم هایت چون دو جوی اندوهاند، دو جوی موسیقی
میکشانند مرا به دورها به ماورای زمان ها...
باید کسی را پیدا کنم دوستم داشته باشد آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگی بگشاید، هیچ نگوید و هیچ نپرسد...
آیا این دیوانگی نیست که عاشق جای بخصوصی، تاریخی، روزی و یا حتی پیراهنی بشویم، فقط به این خاطر که جزیی از خاطرهی زیبایی بوده که از روانمان گذر کرد...
و تمام روزنامه های جهان عکس تو را چاپ کرده بودند
به تماشای هر نمایشی رفتم تو را در صندلی کنار خود دیدم
هر عطری که خریدم تو مالک آن شدی، پس کی؟
ب...
ای کاش لااقل دستم را میگرفتی تا حرارت عشقم را درک کنی
گرچه می دانم، هرگز نمیفهمی چقدر دوستت داشتم و مشکل من این روز ها همین است...
من کم نمیآورم، مگر زمانی که دلتنگت میشوم...
هر گاه زنی به تو پناه آورد، برای او بمیر
زیرا یک زن هرگز به مردی پناه نمیبرد
مگر آن که نزد او بزرگ ترین مردان باشد...
تو را زنانه میخواهم تا درختان سبز شوند
ابر های پر باران به هم آیند ، باران فرو میریزد
تو را زنانه میخواهم زیرا تمدن زنانه است
شعر زنانه اس...
ای لحظات خوش که هنوز از راه نرسیدهاید ، آیا نمیشود راه کوتاه تری در پیش بگیرید؟
قبل از این که دل هایمان فرتوت شوند...
هر مردی که تو را پس از من ببوسد بر لبانت تاکستانی خواهد یافت که من کاشتهامش...
اگر میدانستم عشق چنین خطرناک است ، عاشقت نمیشدم
اگر پایان را میدانستم ، آغاز نمیکردم!
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…