نصرت رحمانی / کد 14478
بازی کنید، از باختن نهراسید، آنسان که پشت مرگ بلرزد اینگونه باخت چه زیباست...
بازی کنید، از باختن نهراسید، آنسان که پشت مرگ بلرزد اینگونه باخت چه زیباست...
در این سیاه قرن، بی قلب زیستن آسان تر است ز بی زخم زیستن...
ای نازنین، اندوه اگر پنجه به قلبت زد
تاری ز موی سپیدم در عود سوز بیفکن
تا عشق را بر آستانه درگاه بنگری...
وقتی که صدای حادثه خوابید ، بر روی سنگ گور من بنویسید یک جنگجو که نجنگید ، اما شکست خورد...
نبند پنجره را به پرده رحم مکن
که پرده ها همه دیوارها ی تزویرند
به پشت پنجره ی بسته انتظار مکش
شکن ، شکن ، بشکن چشم های پنجره را
بیا ، ز راه متر...
مرا میان جنگل بلور دستهای خود پناه ده
به زهر مرگبار بوسه التیام ده
مرا ، مرا بِکش ، بُکش
نجات ده تو ای فریب راستین
و آنچه رفت و رفت و رفت
رف...
ای معشوق ، ای محال صادق ، ممکن شو
شانه هایم عطش بوسه های تو را کم دارند ، غافلگیرم کن...
صبح در راه است ، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند میتازد
وين شب شب ، رنگ میبازد
صبح میآيد و من در آينه موی سپيدم را شانه خواهم کرد
قصه...
نه او با من نهاد عهدی، نه من با او
نه ماه از روزن ابری بروی برکه ای تابید
نه مار بازویی بر پیکری پیچید
شبی غمگین
دلی تنها
لبی خاموش
نه شعری ب...
آه اینگونه گر بوزد باد تا پگاه
اینگونه گر ببارد باران
فردا از شکوفه های سپید به
در روی شاخه ها خبری هست
آری ، هست
نه ، نیست
مرا چه باک ز بارا...
این روزها
با هركه دوست می شوم احساس می كنم
آنقدر دوست بوده ایم كه دیگر
وقت خیانت است.
----------------------
این روزها
اینگونه ام، ببین:...
هرگز نمیتوان گل زخم های خاطره ای را ز قلب کند
که در این سیاه قرن بی قلب زیستن
آسان تر است ز بی زخم زیستن
قرنی که قلب هر انسان چندیدن هزار بار ک...
ای خاطرات کهنه ی پر پر
من خسته نیستم
دیریست خستگی ام
تعویض گشته است به درهم شکستگی
من خسته نیستم
درهم شکسته ام
این خود امید بزرگی نیست؟
بر دیده ام مخواب که گوریست جای چشم
در آن نگاهها مرا خاک کردهاند
هر گه که طرح عشق کشیدم به گونهای
با زهر کینه طرح مرا پاک کردهاند...
هرگز شکست حقارت نیست
پیروزی
پاسدار اسارت نیست
این کهنه قصه را
زنجیرهای پاره به من گفتند!
بگذار هر چه نمی خواهند، بگوییم
بگذار هر چه نمی خواهیم، بگویند
باران که بیاید از دست چترها کاری بر نمیآید
ما اتفاقی هستیم که افتادهایم.
آنی تو، آن کنایه ی مرموز
که در نهفت عشق
روان است
دانستنش ضرور
و گفتنش محال
تو، آنی تو...
با اشک هایمان، تهمت به جاودانگی درد میزدیم
با دردهایمان، بهتان به عشق
و بیگانگی رسالت ما بود...
زندان چه هست؟ جز انسان درون خود
راستی که هیچ زندانی به کوچکی مغز نیست
آری ما همه زندانیان خویشتنیم...
اين روزها
اينگونه ام
فرهاد واره اي که تيشه ي خود را
گم کرده است...
در پس هر قانون،
اتهامی که به ما بخشودند،
حق بی باوری ما بود،
آه...
جرم سنگینی بود،
که صبورانه تحمل کردیم...
سیگارِ پُر دُخان و نازِ پری رُخان
این هر دو در کشاکش دوران،
کشیدنی ست...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…