سیمین بهبهانی / کد 15508
هوای زیستن، یا رب چنین سنگین چرا باید!
هوای زیستن، یا رب چنین سنگین چرا باید!
ای سیل اشک من، ز چه بنیاد میکنی؟
ای درد عشق او، ز چه بیداد میکنی؟
تمام دلم دوست داردت، تمام تنم خواستار توست
بیا و به چشم قدم گذار، که این همه در انتظار توست!
از ترس بی کسی به آغوش های پیش پا افتاده پناه نبر ، هر تازه وارد رنجی تازه دارد...
به زنده ماندن در این دیار چه پای سختی فشرده ام
چه مرگ ها آزموده ام ولی شگفتا ، نمرده ام ...
زندگی را باید زندگی کرد
آن طور که دلت میگوید...
باور آدم های ساده را خراب نکن ، آدم های ساده با تو تا ته خط میآیند و اگر بی معرفتی ببینند قهر نمیکنند ، میمیرند
مرگ پروانه را دیده ای ، پروانه ...
زیادی خوب بودن اشتباه است ، زیادی که خوب باشی دیده نمیشوی
میشوی مثل شیشه تمیز ، کسی شیشه تمیز را نمیبیند
همه به جای شیشه منظره بیرون را میبینند.
من تا وقتی دلم نشکسته باشد بحث میکنم
دلم که بشکند دیگر لال میشوم.
قصه اینجاست
که شب بود و هوا ریخت به هم
من چنان درد کشیدم
که خدا ریخت بهم...
همه آدم ها ظرفیت بزرگ شدن را ندارند
اگر بزرگشان کنیم گم میشوند
و دیگر نه شما را میبینند و نه خودشان را
بیاییم به اندازه آدم ها دست نزنیم...
اگر دردی در این دنیا نباشد
کسی را لذت شادی عیان نیست
چه حاصل دارم از این زندگانی
که گر غم نیست شادی هم در آن نیست...
من اگر مرد بودم دست زنی را میگرفتم
پا به پایش فصل ها را قدم میزدم
و برایش از عشق و دلدادگی میگفتم
تا لااقل یک دختر در دنیا از هیچ چیز نترسد...
بر من گذشتی، سر بر نکردی
از عشق گفتم، باور نکردی
دل را فکندم ارزان به پایت
سودای مهرش در سر نکردی...
رفتم اما دل من مانده بر دوست هنوز
میبرم جسمی و دل در گرو اوست هنوز
بگذارید به آغوش غم خویش روم
بهتر از غم به جهان نیست مرا دوست هنوز...
بهترین صورت انتقام فراموش کردن است.