فریدون مشیری / کد 14074
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آن که میگفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین...
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آن که میگفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد چه دل آزارترین...
چشم هایت را میبوسم، میدانم هیچکس هیچگاه در هیچ لحظه ای از آفرینش آن چه را که من در گرگ و میش نگاه تو دیدم نخواهد دید...
ما اگر ز خاطر خدا نرفتهایم
پس چرا به داد ما نمیرسد!
تو آرزوی بلندی و دست من کوتاه...
من هوارم را سر خواهم داد ، چاره درد مرا باید این داد کند
از شما خفتهی چند ، چه کسی میآید با من فریاد کند!
چه شب ها پای کوه غم نشستم
سکوتش را به فریادی شکستم
صدا در سنگ ها پیچید و برگشت
به صد فریاد غم میگفت :هستم...
در پی آن همه خون که بر این خاک چکید،
ننگمان باد این جان!
شرممان باد این نان!
تو از آیین انسانی چه می دانی؟!
اگر جان را خدا دادهست ، چرا باید تو بستانی...
اگر این بار شد وجدان خواب آلودهات بیدار ، تفنگت را زمین بگذار ...
دست خون آلوده را در پیش چشم خلق پنهان میکنند
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا ، آن چه این نامردان با جان انسان میکنند ...
چون بوم بر خرابه دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خز...
نه کسی منتظرت است ، نه کسی چشم به راه ، نه خیال گذر از کوچه ی ما دارد ماه
بین عاشق شدن و مرگ مگر فرقی هست ، وقتی از عشق نصیبی نبری غیر از آه...
هیچ و باد است جهان گفتی و باور کردی
کاش ، یک روز، به اندازه ی هیچ غم بیهوده نمیخوردی
کاش ، یک لحظه ، به سرمستی باد شاد و آزاد به سر میبردی...
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
...
ای همه مردم ، در این جهان به چه کارید
عمر گرانمایه را چگونه گذارید
هرچه به عالم بود اگر بهکف آرید
هیچ ندارید اگر که عشق ندارید
وای شما دل به ...
گفته بودی که چرا محو تماشای منی
آن چنان محو که یک دم مژه برهم نزنی
مژه برهم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه برهمزدنی...
صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم
ولی افسوس و صد افسوس
زابر تیره برقی جست
که قاصد را میان ره بسوزا...
این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو
دوستم داری را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو...
نام تو مرا همیشه مست می کند
بهتر از شراب
بهتر از تمام شعرهای ناب!
زندگی
گرمی دلهای به هم پیوستهست
تا در آن دوست نباشد
همه درها بستهست…
گاهی میان مردم
در ازدحام شب، غیر از تو
هر چه هست فراموش میکنم...
وز شوق این محال
که دستم به دست توست
من جای راه رفتن
پرواز میکنم...
بهترین صورت انتقام فراموش کردن است.