فیودور داستایفسکی / کد 16454
من داشتم میسوختم که تو آمدی و مرا بابت بوی خاکستر مقصر دانستی!
رمانها و رمانهای کوتاه : (۱۸۴۶) بیچارگان (رمان کوتاه) ، (۱۸۴۶) همزاد (رمان کوتاه) ، (۱۸۴۷) خانم صاحبخانه (رمان کوتاه) (بانوی میزبان) ، (۱۸۴۹) نیه توچکا (ناتمام) ، (۱۸۵۹) رؤیای عمو (رمان کوتاه) ، (۱۸۵۹) روستای استپانچیکو ، (۱۸۶۱) آزردگان (تحقیر و توهین شدگان) ، (۱۸۶۲) خاطرات خانه اموات ، (۱۸۶۴) یادداشتهای زیرزمینی (رمان کوتاه) ، (۱۸۶۶) جنایت و مکافات ، (۱۸۶۷) قمارباز (رمان کوتاه) ، (۱۸۶۹) ابله ، (۱۸۷۰) همیشه شوهر (رمان کوتاه) ، (۱۸۷۲) جنزدگان ، (۱۸۷۵) جوان خام ، (۱۸۸۰) برادران کارامازوف
داستانهای کوتاه : در پانسیون اعیان ، (۱۸۴۶) «آقای پروخارچین» ، (۱۸۴۷) «رمان در نُه نامه» ، (۱۸۴۸) «شوهر حسود» ، (۱۸۴۸) «همسر مردی دیگر» ، (۱۸۴۸) «همسر مردی دیگر و شوهر زیر تخت» (تلفیقی از دو داستان قبلی) ، (۱۸۴۸) «نازکدل» ، (۱۸۴۸) «پولزونکوف» ، (۱۸۴۸) «دزد شرافتمند» ، (۱۸۴۸) «درخت کریسمس و ازدواج» ، (۱۸۴۸) «شبهای روشن (داستان کوتاه)» ، (۱۸۴۹) «قهرمان کوچولو» ، (۱۸۶۲) «یک داستان کثیف» یا «یک اتفاق مسخره» ، (۱۸۶۵) «کروکدیل» ، (۱۸۷۳) «بوبوک» ، (۱۸۷۶) «درخت کریسمس بچههای فقیر» ، (۱۸۷۶) «نازنین» ، (۱۸۷۶) «ماریِ دهقان» ، (۱۸۷۷) «رؤیای آدم مضحک» ، «دلاور خردسال»
من داشتم میسوختم که تو آمدی و مرا بابت بوی خاکستر مقصر دانستی!
انگار در حومهی دانمارک زندگی میکنم، چیزی جز گاو در اطرافم نیست!
عشق یعنی من انتخاب کنم چه کسی ویرانم کند...
ما هر کسی را طوری میکشیم!
بعضیها را با گلوله، بعضیها را با حرف، بعضیها را با کارهایی که کردهایم و بعضی را با کارهایی که تا امروز برای آنها ...
عشق بزرگ ترین نعمت است اما وقتی از دست برود زخمی به جا میگذارد که هیچ وقت خوب نمیشود، شاید زنده بمانی اما دیگر هرگز همان آدم سابق نمیشوی...
روزی که تو را دیدم، فهمیدم که قلبم دیگر جایی برای دیگری ندارد، تو روح منی...
اگر زنی عاشق باشد، آخ زن عاشق معایب و حتی بدجنسیهای مرد محبوبش را توجیه میکند، طوری که خود مرد هم تا به حال نتوانسته باشد چنین توجیهاتی برای بدی...
اتاقش تاریک است و جانش خالی و دلش افسرده، دنیای خیال در اطرافش بی صدا فرو ریخته و ناپدیده شده است و اثری از آن باقی نیست...
من آدم گوشه گیری هستم، از مردم میگریزم، دوست دارم مدتی در همان گوشهای که نشستم باقی بمانم، نمیدانم اما آدم در جایی که به آن عادت دارد خود را خیل...
از بعضی ها نباید رنجید، درست همینطور است، بعضی ها ارزش اعتنا ندارند...
حالم سر جا نیست، سراپا انتظارم و کوچک ترین چیزی رنجیدهام میکند...
کوچک ترین تلاش خستهام میکند!
دلم خون بود، میخواستم حرف بزنم، درد و دل کنم، اما دهانم باز نمیشد...
همه چیز را به خوبی درک میکنم و این بالاخره مرا خواهد کشت...
بعضی وقت ها وضع طوری است که انسان مجاز است که پل های پشت سر خودش را خراب کند و دیگر به خانه باز نیاید!
غیر از کتاب خواندن دیگر هیچ پناهی نداشتم، چیز دیگری نبود که احترامم را به محیط اطراف برانگیزد و حتی اندکی توجهم را جلب کند.
من حرف آن مدعی را یاوه میشمارم که با شکم سیر و خیال راحت درس اخلاق میدهد!
شاید اشتباه میکنم، اما به نظرم آدم ها را میتوان از روی لبخندشان شناخت و اگر در اولین برخورد از لبخند یک شخص کاملا غریبه خوشتان بیاید با قاطعیت خ...
من با آن که انتقام جو و کینه توز نیستم، حافظهام در مورد جراحات و تحقیر ها به رغم بزرگواریام بسیار قوی است.
هیچ چیز گرامی تر، قوی تر، سالم تر و مفید تر از خاطره ای خوش نیست...
زندگی یک شوخی بیرحمانه است، خدا به ما آرزو ها و اشتیاق های زیادی میدهد اما فرصتی نیست به آن ها برسیم، اکثر انسان ها با اشتیاق عظیم به دنیا میآین...
ما همهاش حرف میزنیم، اما همین که نوبت عمل میرسد همه چیز پوچ و تو خالی از آب در میآید!
شب وقتی خسته و کوفته از کار باز میگشتم گرفتار اندوهی دردناک میشدم، به خودم میگفتم چند هزار روز دیگر مثل امروز در پیش دارم که تمام آن ها مشابه یک...
لحظاتی هست که مردم دوستدار جنایت میشوند...
از کسانی که بدبختی دیگران را دیده و بر روزگار خویش شکر میکنند، حالم به هم میخورد!
مرتکب جنایت شدند، عدل و داد را اختراع کردند و برای حفظ عدل و داد کتاب های قطور قانون را نوشتند و برای اجرای این قوانین گیوتین به پا کردند.
بهترین راه برای جلوگیری از فرار یک زندانی این است که هرگز نگذاریم او بفهمد که در زندان زندگی میکند.
هیچکس از درد کسی دیگر آگاه نیست...
چرا برای درد یک نفر اشک میریزی؟
اشک هایت را نگه دار برای وقت ماتم خودت، وقتی تنها شدی، وقتی تنهایی خواست دلت را بشکند و کسی را نداشتی...
اگر او توانسته مرا فراموش کند، من هم میتوانم
میبینی، هنوز دوستش داری!
از کجا معلوم؟
هنوز میخواهی کار هایی را بکنی که او کرده...!
به نظر من دیوانه نبود بلکه بی اندازه رنج کشیده بود، دردش همین بود و بس.
اگر میدانستی در آن سوی سکوت چه اقتداری نهفته است، برای همیشه زبان را رها میکردی...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…