عباس معروفی / کد 16144
نخواه برای سهم کوچکی از صدای تو انقدر دلم بلرزد، کجایی...
او فعالیت ادبی خود را با هوشنگ گلشیری و محمدعلی سپانلو آغاز کرد و در دهه شصت با چاپ رمان سمفونی مردگان در عرصه ادبیات ایران به شهرت رسید.
نخواه برای سهم کوچکی از صدای تو انقدر دلم بلرزد، کجایی...
بار اول که دیدمت، چنان بی مقدمه زیبا بودی که چند روز بعد یادم افتاد، باید عاشقت شوم!
دیگر گمت نمیکنم، دنیا پر از آدمهایی است که هم دیگر را گم کردهاند، ولی من دیگر گمت نمیکنم...
خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند مثل سوزن میشود، که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیدایش نمیکنی، فرش را وجب به وجب دست میمالی اما نیست، فکر می...
دلش میخواست بخوابد و خوابید، آرام خوابید...
تقصیر کسی نیست، روزگار نکبتی شده، آنقدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطرههایش چنگ بیندازد و آن جاها دنبال چیزی بگردد، یاد بچگی ها و سایهی بعد از ...
تو انتخاب من نبودی سرنوشتم بودی، تنها انگیزهی ماندنم در این زندگی بی اعتبار...
تو میدانی از مرگ نمیترسم، فقط حیف است که هزار سال بخوابم و خواب تو را نبینم...
آیا مادرش هم او را به اندازهی من دوست دارد؟
حضورش برایم هیچ اهمیتی نداشت، اما غیبتش خیلی آزار دهنده بود...
تنها شکستی بیهوده است که فاقد مبارزه باشد...
در یک لحظه احساس کردم تمام هراس من از تنهایی است، از تنها مردن نمیترسیدم، از این که تنها زنده بمانم میترسیدم...
همین جوری دو تا نگاه در هم گره میخورد و آدم دیگر نمیتواند در بدن خودش زندگی کند، میخواهد پر بکشد...
آدم ها مثل درخت ها بودند، یک برف سنگین همیشه بر شانههای آدم وجود داشت و سنگینیاش تا بهار دیگر حس میشد!
از خواب خستهام، به چیزی بیشتر از خواب نیاز دارم چیزی شبیه بیهوشی برای زمان طولانی
شاید هم از بیداری خستهام، از این که بخوابم و تهش بیداری باشد
...
زمانی از دست دادن برای من فاجعه بود، بعد ها آن قدر از دست داده بودم که به مرور یاد گرفتم دیگر چیزی برای از دست دادن ندارم...
انسان مدام باید مشغول کار باشد، سازندگی کند، وگرنه از درون پوک میشود و بیکاری بدتر از تنهایی است، آدم بیکار در جمع هم تنهاست!
و چرا آدم ها در یاد من زندگی میکنند و من در یاد هیچ کس نیستم...
عشق را باید با تمام گستردگیاش پذیرفت، تنها در جسم نمیتوان پیدایش کرد، بلکه در روح و هوا، در آینه، در خواب، در نفس کشیدن ها انگار به ریه میرود و ...
وقتی خدا میخواست تو را بسازد چه حال خوشی داشت، چه حوصله ای
این مو ها، این چشم ها، خودت میفهمی؟
من همه این ها را دوست دارم...
انسان مدام باید مشغول کار باشد، سازندگی کند وگرنه از درون پوک میشود و بیکاری بدتر از تنهایی است، آدم بیکار در جمع هم تنهاست...
همین که بدانم میآیی لباس هایم را عوض میکنم
به خودم عطر میزنم، آماده و منتظر جلو در میایستم
و به انتهای خیابان نگاه میکنم، انتظارت را دوست دا...
مگر نمیگویند که هر آدمی یک بار عاشق میشود
پس چرا هر صبح که چشم هایت را باز میکنی، دل میبازم باز!
روزگار نکبتی شده ، آنقدر که آدم دلش می خواهد مدام به خاطره هایش چنگ بیاندازد و آنجا ها دنبال چیزی بگردد...
تو دلم گفتم کاش آدم بتواند دنیا را بالا بیاورد و این همه دروغ و ریا نبیند ، دنیا به دست دروغگو ها ، پشت هم انداز ها و حقه باز ها اداره میشود ، مرد...
به سکوت خو میگرفت و آن قدر بی حضور شده بود که همه فراموش کرده بودند ، انگار به دنیا آمده بود که تنها باشد...
دنیا پر از آدم هاییست که هم دیگر را گم کردهاند...
چشم های تو مثل تنهایی خدا زیباست
عشق من نگاهم کن ، نگاهم کن...
دنیا پر از آدم هاییست که هم دیگر را گم کرده اند...
روح آدم را میجوند تا حرف خودشان را به کرسی بنشانند ، نه به عشق فکر میکنند نه به گذشته ها و یادشان نمیآید که روزی روزگاری گفته اند : «دوستت دارم».
مرا از دور تماشا کن ، من از نزدیک غمگینم...
صورتم را به شانهاش گذاشتم و گفتم : دوست دارم ماه من و تو همیشه پشت ابر بماند و هیچکس از عشق ما باخبر نشود
آدمها حسودند ، زمان بخیل است و دنیا ع...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…