آندره ژید / نویسنده
بگذار حق با آنها باشد، چون فقط این میتواند درد ناتوانی و بی استعدادی آنها را در چیزی جز یک حق به جانب بودن تسلی بدهد.
بگذار حق با آنها باشد، چون فقط این میتواند درد ناتوانی و بی استعدادی آنها را در چیزی جز یک حق به جانب بودن تسلی بدهد.
چه اشکالی دارد اگر بحث را ببازم و خندهاش را به دست آورم؟
هرگاه زنی به تو پناه آورد برای او بمیر، چرا که یک زن هرگز به مردی پناه نمیآورد جز این که نزد او بزرگ ترین مردان باشد!
اولین بار که تو را دیدم، زخمی داشتی که از دیگری بود، من تو را با زخمهایت دوست داشتم...
مردم دنیا دو دستهاند : دستهای که حرفی برای گفتن دارند و نمیتوانند آن را بگویند و دستهای که حرفی برای گفتن ندارند و مدام آن را به زبان میآورند.
افسوس که تمام روابط انسانی نیاز به نوعی نقاب دارند و تنهایی آخرین گریزگاه انسانها صادق است!
تجربهام را باور کن، عشق باید خودش بیاید، ناگهان و بی صدا آمدنش دست ما نیست، هیچکس آدرس عشق را ندارد...
وقتی کار به جایی بکشد که اکثریت درباره حقیقت قضاوت کند، طولی نمیکشد که تصمیمات را مشتها خواهند گرفت!
انسان نمیتواند به تنهایی و برای خود زندگی کند، این مرگ است نه زندگی!
من عاشقت هستم، چرا که تمام عالم دست به دست هم داد تا تو را پیدا کنم...
ولی زنهای خوب هم مرا میترسانند، چون آن ها سرانجام روح تو را میخواهند و من دوست داشتم چیزی را که از روحم باقی مانده بود را برای خودم نگه دارم...
تاریخ داستانی است که رخ داده است، داستان تاریخی است که ممکن است رخ داده باشد.
ما به یکباره بزرگ شدیم، انگار آهسته بزرگ شدن بر ما حرام بود!
چه گوشوارهای از بوسههای من خوشتر؟
که دانه دانه نشیند به لالهی گوشت...
چقدر زندگی، چقدر آدم در ذهن ذخیره شده است، آنقدر زیاد که نمیدانم چه کارشان کنم و نمیدانم به چه دردی میخورند!
خنجرهای بیشماری در من فرو رفتهاند، وقتی گلی به من تعارف میکنند، نمیتوانم دقیقا بفهمم که چیست!
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…