محمود دولت آبادی / نویسنده
نمیدانم تو ملتف شدهای یا نه که بعضی مردها از عمری که دارند، پیرترند...
نمیدانم تو ملتف شدهای یا نه که بعضی مردها از عمری که دارند، پیرترند...
آری، همه باخت بود سر تا سر عمر
دستی که به گیسوی تو بردم، بردم...
دستم را بگیر و آن گونه دوستم داشته باش که انگار نفس توام که اگر در سینهات نباشم خواهی مرد...
به آرزو نرسیدیم و دیر دانستیم
که راه دورتر از عمر آرزومند است...
چشمم نخورد آب از این عمر پر شکست، این خانه را تمامی پی، روی آب بود...
این آینده کدام بود که بهترین روزهای عمرم را حرام دیدارش کردم؟
درصد کمی از انسان ها نود سال عمر میکنند، مابقی یک سال را نود بار تکرار میکنند.
بیشتر انسان ها هنگامی که در پایان عمر به گذشته مینگرند در مییابند چقدر ناپایدار زیستهاند، وقتی میبینند آنچه گذاشتهاند از دستشان برود بی آنکه ق...
یک ساعت از عمر گذشته را به هیچ قیمتی نمیتوان بازگردانید، اما با دادن چند قطعه پول ناچیز میتوان تجارب تمام عمر بزرگترین عقلای عالم را تصرف کرد.
کسی که در عمرش گرسنگی نکشیده، کسی که از سرما نلرزیده، کسی که شب تا سحر بی خواب نمانده
چگونه ممکن است از سیری، از گرما، از پرتو آفتاب لذت ببرد!
اگر فردا روزی آن ها که ما را باهم دیدهاند، پرسیدند او که بود؟
خیلی دقیق از من نگو مختصر بگو، باقی عمر من است او...
و شاید تقدیرش چنین بود که لحظهای از عمرش را با تو همدل باشد...
این روز ها که میگذرد ، هر روز در انتظار آمدنت هستم
اما با من بگو که آیا من نیز در روزگار آمدنت هستم؟
این انسان ابله است که به جای خوب زیستن ، همیشه حسرت عمر طولانی داشتن را میخورد.
مبارزه ای که امروز انجام میدهیم سختیاش فقط برای امروز است ، اما پیروزی و لذتش برای تمام عمرمان...
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینهی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…