ایوان تورگنیف / نویسنده
فهمیدم که چقدر شیرین است که تمام صبح را بی خیال روی تخت بیوفتم و به روز و ساعت تولدم نفرین بفرستم.
فهمیدم که چقدر شیرین است که تمام صبح را بی خیال روی تخت بیوفتم و به روز و ساعت تولدم نفرین بفرستم.
درد کشیدن در کنار تو بهتر از زیستن در جهانی است که تو در آن نیستی...
ما همه خواهیم مرد، همه ما، همین به تنهایی باید کافی باشد تا همدیگر را دوست بداریم، ولی اینطور نیست...
امیدی داشت که نمیدانست به چیست!
بیشتر از هر چیزی دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم به تو نگاه کنم...
با مرگ هر مرد یا زنی یک چیز یا بی نهایت چیزها میمیرد، روزی که من بمیرم، چه چیزی با من میمیرد!؟
چگونه از این همه رنج نمردم، عجیب است!
روزی لباسی خواهی خرید که مرگ در آن اتفاق میافتد بدون آن که بدانی!
ما هر کسی را طوری میکشیم!
بعضیها را با گلوله، بعضیها را با حرف، بعضیها را با کارهایی که کردهایم و بعضی را با کارهایی که تا امروز برای آنها ...
به من یه کم وقت بده، میشه یک روز دیگه بمیرم؟
مرگ: امکان نداره، من اجازه ندارم
فقط یک روز، یک بیست و چهار ساعت ناقابل
مرگ: به چه دردت میخوره؟
...
عشق بزرگ ترین نعمت است اما وقتی از دست برود زخمی به جا میگذارد که هیچ وقت خوب نمیشود، شاید زنده بمانی اما دیگر هرگز همان آدم سابق نمیشوی...
زندگی همین است شبیه به گلی شاد و خندان در سبزهزار شکفته میشود، ناگهان یک بز سر میرسد آن را میبلعد و همه چیز به یکباره تمام میشود!
انسان نمیتواند به تنهایی و برای خود زندگی کند، این مرگ است نه زندگی!
مرگ من سفری نیست، هجرتی است از سرزمینی که دوست نمیداشتم به خاطر نامردمانش...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم...
دنیا دمدمی است، دو روز دیگر ماها خاک میشویم، چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف کنیم، چیری که میماند همان خوشیست، وقت را باید غنیمت شمرد، باقیاش ...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…