آلبر کامو / نویسنده
بیشتر از هر چیزی دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم به تو نگاه کنم...
بیشتر از هر چیزی دلم میخواست میتوانستم تمام روحم را در چشمانم بگذارم و تا ابد، تا هنگام مرگم به تو نگاه کنم...
با مرگ هر مرد یا زنی یک چیز یا بی نهایت چیزها میمیرد، روزی که من بمیرم، چه چیزی با من میمیرد!؟
چگونه از این همه رنج نمردم، عجیب است!
روزی لباسی خواهی خرید که مرگ در آن اتفاق میافتد بدون آن که بدانی!
ما هر کسی را طوری میکشیم!
بعضیها را با گلوله، بعضیها را با حرف، بعضیها را با کارهایی که کردهایم و بعضی را با کارهایی که تا امروز برای آنها ...
به من یه کم وقت بده، میشه یک روز دیگه بمیرم؟
مرگ: امکان نداره، من اجازه ندارم
فقط یک روز، یک بیست و چهار ساعت ناقابل
مرگ: به چه دردت میخوره؟
...
عشق بزرگ ترین نعمت است اما وقتی از دست برود زخمی به جا میگذارد که هیچ وقت خوب نمیشود، شاید زنده بمانی اما دیگر هرگز همان آدم سابق نمیشوی...
زندگی همین است شبیه به گلی شاد و خندان در سبزهزار شکفته میشود، ناگهان یک بز سر میرسد آن را میبلعد و همه چیز به یکباره تمام میشود!
انسان نمیتواند به تنهایی و برای خود زندگی کند، این مرگ است نه زندگی!
مرگ من سفری نیست، هجرتی است از سرزمینی که دوست نمیداشتم به خاطر نامردمانش...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم...
دنیا دمدمی است، دو روز دیگر ماها خاک میشویم، چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف کنیم، چیری که میماند همان خوشیست، وقت را باید غنیمت شمرد، باقیاش ...
دلش میخواست بخوابد و خوابید، آرام خوابید...
میمیرم صد بار پس مرگ تنم
میگرید باز تنم هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم...
دلتنگی اتفاق عجیبیست، گویی که خواهی مرد ولی نمیمیری...
تو میدانی از مرگ نمیترسم، فقط حیف است که هزار سال بخوابم و خواب تو را نبینم...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…