جمله فیودور داستایفسکی درباره احساسات :
میخواستم فریاد بزنم و از او بخواهم که نرود، اما چه حقی داشتم که او را از رفتن باز دارم وقتی خوشبختیاش در آغوش دیگری بود!
میخواستم فریاد بزنم و از او بخواهم که نرود، اما چه حقی داشتم که او را از رفتن باز دارم وقتی خوشبختیاش در آغوش دیگری بود!
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…