لئو تولستوی / نویسنده
انسان نمیتواند به تنهایی و برای خود زندگی کند، این مرگ است نه زندگی!
انسان نمیتواند به تنهایی و برای خود زندگی کند، این مرگ است نه زندگی!
مرگ من سفری نیست، هجرتی است از سرزمینی که دوست نمیداشتم به خاطر نامردمانش...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم...
دنیا دمدمی است، دو روز دیگر ماها خاک میشویم، چرا سر حرفهای پوچ وقتمان را تلف کنیم، چیری که میماند همان خوشیست، وقت را باید غنیمت شمرد، باقیاش ...
دلش میخواست بخوابد و خوابید، آرام خوابید...
میمیرم صد بار پس مرگ تنم
میگرید باز تنم هم تنم در کفنم
زان رو که دگر روی تو نتوانم دید
ای مهوش من، ای وطنم، ای وطنم...
دلتنگی اتفاق عجیبیست، گویی که خواهی مرد ولی نمیمیری...
تو میدانی از مرگ نمیترسم، فقط حیف است که هزار سال بخوابم و خواب تو را نبینم...
زودتر از من بمیر، تنها کمی زودتر، تا تو آن کسی نباشی که مجبور است راه خانه را تنها برگردد...
تو آخرین وطنی که در آن زاده شدم، و در آن دفن خواهم شد...
هنگامی که یکی از آن ها میمیرد، بقیه ادامه میدهند، پنداری که هیچ اتفاقی رخ نداده است!
همه چیز را به خوبی درک میکنم و این بالاخره مرا خواهد کشت...
بعضی وقت ها وضع طوری است که انسان مجاز است که پل های پشت سر خودش را خراب کند و دیگر به خانه باز نیاید!
گفت: عالیجناب افتخاری بالاتر از آن نیست که کسی به خاطر مملکتش بمیرد
او لبخند زنان با دلسوزی پاسخ داد: حماقت نکن پسر، میهن یعنی زنده ماندن.
باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد، که مادران سیاه پوش هنوز از سجاده ها سر بر نگرفتهاند...
مردم از انگیزه های شما و صداقت شما و اهمیت رنجهایتان جز با مرگ شما متقاعد نمیشوند، تا وقتی که زندهاید وضع شما برایشان مشکوک است...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…