محمود درویش / شاعر
چرا مثل ما دلتنگ نمیشوند، مگر شهرشان شب ندارد...
چرا مثل ما دلتنگ نمیشوند، مگر شهرشان شب ندارد...
بفهم دیگر شب ها دراز نیستند، این تویی که تنهایی!
من به انزوایم افتخار نمیکردم ولی به آن وابسته بودم، تاریکی اتاق برای من مثل نور آفتاب بود...
هنوز شب نگذشتهست ای شکیب بزرگ
بمان که بی تو مرا تاب زنده ماندن نیست...
ابرهای همه عالم، شب و روز در دلم میگریند...
باید کسی را پیدا کنم دوستم داشته باشد آنقدر که یکی از این شب های لعنتی آغوشش را برای من و یک دنیا خستگی بگشاید، هیچ نگوید و هیچ نپرسد...
تو هرگز زیباتر از آن شبی نبودی که گفتی خوشحالی...
من فقط دلتنگ شب هایی هستم که زود هنگام بی آن که به چیزی فکر کنم به خواب میرفتم.
وقتی دل تو از شب هم تاریک تر است ، دیگر چه رنگی میتواند داشته باشد شب!؟
چه چیزی بهتر از این که شب در حالی که باد به شیشه ها میکوبد و چراغ هم روشن است
آدم کنار آتش بنشیند و کتابی بخواند...
هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که نمودند در آیینهی صبح
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری...
ظلمت صریح با تو سخن گفت ، پس تو هم از شب به استعاره و ایما سخن مگو
با آن که بسته است به نابودیات کمر ، از مهر و آشتی و مدارا سخن مگو ...
صبح در راه است ، باور داشتم اين را
صبح بر اسب سپيدش تند میتازد
وين شب شب ، رنگ میبازد
صبح میآيد و من در آينه موی سپيدم را شانه خواهم کرد
قصه...
پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز بکاری بوده است
هرجا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده است.
من اغلب فکر میکنم که شب زنده تر و رنگی تر از روز است.
قصه اینجاست
که شب بود و هوا ریخت به هم
من چنان درد کشیدم
که خدا ریخت بهم...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…