گوستاو فلوبر / نویسنده
ولی شادی تصنعی حزین تر از غمی است که آشکارا به بیان آید!
ولی شادی تصنعی حزین تر از غمی است که آشکارا به بیان آید!
از حیرانی و سکوتم غمگین نشو و گمان نبر که میان من و تو چیزی عوض شده، آن گاه که نمیگویم دوستت دارم یعنی دوستترت دارم!
اگر روزی در این کشور غم تمام شود، شادی کردن بلدی؟
هر کس به اندازهای که دوستت دارد تو را میبیند، تلاش بیهوده نکن...
درد آدم برای خودش همیشه تازه است، اما برای اطرافیان تازگیاش را از دست میدهد، برای همه عادی میشود، الا خودم!
دانسته و به اختیار، تنهاست، نمیتواند در کشیدن بار سنگین وجود با کسی سهیم شود، یکه و تنها میرود...
غم برای همیشه باقی خواهد ماند!
دردیست چون خنجر یا خنجری چون درد، این من که در من پیوسته میگرید، در من کسی آهسته میگرید...
بار دیگر سعی کرد در قلب خود دنبال جایی بگردد که سخت نشده باشد، اما چیزی نیافت.
چه چیزی در جهان از قطار ایستاده در باران غمانگیز تر است...
اگر کسی بخواهد بترکد، تنها راهش همین است، جیک نزند، فقط لبخند، منفجر شدن از زور نفرینهای فرو خورده شده، ترکیدن از خاموشی...
چرا مثل ما دلتنگ نمیشوند، مگر شهرشان شب ندارد...
کدام بیشتر سنگینی میکند بر کمر آدم، غم ها یا خاطرات!
اگر کسی بخواهد بترکد، تنها راهش همین است، جیک نزدن، فقط لبخند، منفجر شدن از زور نفرین های فروخورده شده، ترکیدن از خاموشی...
هیچ چیز مرا تسکین نمیدهد...
هیچ چیز راحتم نمیکند، نه دریا، نه آفتاب، نه درخت ها، نه آدم ها، نه فیلم ها، نه لباس هایی که تازه خریدهام، نمیدانم چه کار کنم، بروم و سرم را به د...
فرسوده مانده در صف دلگیر روزها، گویی برای مردن نوبت گرفتهایم…